کتاب علی پلنگ روایتی از زندگی شهید علی میرزا ابراهیمی
جهادگران کرمان یادشان نمی رود از وقتی که علی پلنگ جوانی تنومند و چهارشانه به مقر جهاد در منطقه بستان مراجعه کرد. او با پیراهنی قرمز، شلوار جین تنگ، زنجیر و پلاک طلایی روی سینهاش که از لابهلای دکمههای باز پیراهنش خودنمایی میکرد و قیافهاش هیچ شباهتی به رزمندگان نداشت. علی با مرام لوطیگری در خواست کرد به صورت داوطلب در جبهه خدمت کند.
گزیده ای از کتاب
اما حقیقتش میترسیدم. چطور با او روبرو شوم. از هر کس میپرسیدم، آوازۀ علی را به بزنبهادری داشت. بیچاره گلنار با کی طرف است.
نزدیک خانهشان از یکی پرسیدم: «میرزا ابراهیمی رو میشناسید؟» گفتند: «کدوم؟ علی؟ همون که وقتی دوستاش میخوان پنچری ماشین بگیرن ماشین رو با دستش بالا نگه میداره؟»
گفتم: «یا ابوالفضل! این دیگه کیه؟ حتماً باید خیلی قویهیکل باشه که ماشین رو سردست نگه میداره.»
…
علی افتاده بود رو غلتک و یکریز حرف میزد.
– من هر کاری که بگی بلدم. آدم فنی هستم و گواهی پایهیک دارم. روی کفی و کمرشکن و لودر هم میتونم کار کنم. تعمیرکاری هم بلدم. شما بگین چه کاری ازتون رو زمین مونده.
– فعلاً راننده کمرشکن لازم داریم.
– تخصص منم همینه! اما رُک و پوستکنده بگم غیر از اونایی که ردیف کردم، توی کرمان خلافی نبوده که نکرده باشم. هرکاری که فکرش بکنی کردم! اینا رو گفتم که از دیگران نشنیده باشی!
– عجب! پس چطور این طرفا پیدات شده؟
– خب اومدم از مملکتم دفاع کنم. بیغیرت نیستم که مملکتمو بگیرن و من بشینم تماشا کنم.
– خب آفرین! پس هدف داری. خوشم اومد ازت. پس یه چیز مشترک بین ما هست. برو فرم پر کن و بقیه کاراتو انجام بده. لباس نظامی هم بگیر و لباساتو عوض کن.
– اینجا لباس پلنگی هم دارین؟
– لباس پلنگی میخوای چه؟
– جلو این دشمن باید پلنگ باشی.
به ملک حسین شهابی گفتم توی انبار نگاه کنین اگر لباس پلنگی هست، بدین بپوشه.
علی دنبال شهابی رفت و یک دست لباس پلنگی گرفت و پوشید و به همه گفت:
– دیگه از این لحظه به من بگین علی پلنگ!
– علی از اسم پلنگ خیلی خوشش میآمد. از همان وقت مشهور شد به علی پلنگ.
خیلی برام سخت بود اما سعی میکردم با همان فرهنگ داش مشتی و لاتی خودش باهاش صحبت کنم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.